هزار و یکشب
حق نان و نمک
یکی از دزدان عرب حکایت کرد که وقتی در بیابان عربستان به خیمه یکی از قبایل وارد شدم، در آن خیمه مردی بود در نهایت شجاعت و سخاوت چون دید قصد ماندن دارم، فوراً اشتری به جهت من قربان کرد.
گفتم برای من یکنفر! چرا شتری کشتی؟
گفت: قاعدهء من اینست که به مهمان گوشت مانده ندهم. چند روزی که در آنجا بودم هر روز برای من شتری می کشت و گوشت تازه برایم کباب میکرد. وقتی دیدم او دارای این همه شتر است که می تواند هر روز یکی از آنها را بکشد. طمع مرا بر آن داشت که در سر فرصت شتران او را بدزدم. اذان صبح قبل از اینکه میزبان من از خواب بیدار شود، برخواستم و گله شتر او را براندم و بردم. چوان اعرابی با خبر شد به سرعت بر اثر من بیامد و سر راه بر من گرفت، چندانکه مرا بدید. تیر در کمان نهاد و گفت: سوسماری در آنجا خفته است آیا او را می بینی؟ این تیر را بر دم او را خواهم زد. تیر را بزد و دم سوسمار را بر زمین دوخت تیر دیگری در کمان گذارد و گفت: این تیر دوم را بر مهرهء پشت سوسمار خواهم زد و چنان کرد که گفته بود.
تیر سوم را در چله کمان گذارد و گفت: این تیر برای سینه توست. گفتم: نزن. شتران را به تو باز گذاشتم دست از من بردار و از من بگذر. گفت: دست از تو بر نمی دارم مگر اینکه شتران مرا به جای اولیه خودشان باز گردانی. پس شتر های وی را براندم و به جایگاه مخصوص رساندم.
آن مرد عرب بدوی به من گفت: چه چیز ترا بر آن داشت با اینکه مهمان من بودی و من چندین روز از تو بخوبی پذیرایی کردم؟ شتران مرا بدزدی و با خود ببری! گفتم احتیاج مرا وسوسه کرد که به این عمل دست بزنم و آنگهی کار و شغل من این بوده است که از دزدی امرار معاش کنم از طرفی دیدم که شتران در نظر تو آنقدر بی ارزشند که حاضری هر روز یکی از آنها را برای یک مهمان قربان کنی.
گفت: حال که چنین می گویی و نیاز داری چون حق نان و نمک در میان است، بیست شتر اختیار کن و با خود ببر و من بیست شتر اختیار کردم و با خود ببردم